از بُنِ جانم، از منتهای فکر و خیالم یاد تو می تراود. از میان شش هایم می وزد و قلبم را می نوازد، به سر انگشتان سردم می رسد و فرو می ریزم از عشق!
چه خوش باور بودم که فکر میکردم سر من نخواهد آمد! عشق آتشین و جفای کمرشکن تو
قدر چشم بر هم زدنی بود لحظه ای که دلم با نگاهت رفت... و لبخندت که دیگر ضربه آخر بود!
نتوانستم چشمانم را به روی تو ببندم و اینگونه احساسم را پنهان کنم... نگاهم ثانیه میشمرد برای برخورد با نگاه تو... انگار این چشم ها عاشق تصادف اند.
برای پروای رسوایی ام دیگر خیلی دیر شده است... من دلخوشم به همان چند لحظه و .... بی تاب و سرخوشم از هوای لبخندهای تو
آری عزیز بیا و ببین که این دختر با رویای عشق تو خانمی می کند در دنیای خیال خود....
هرگز به زیبایی و گیرایی چشمان خود مغرور نخواهم شد و من... هرگز از آن برای دلبری و جذب مردمان بهره نخواهم جست. چیزی که من را از خود راضی و مغرور کرده، تأملِ نگاهِ آن روزِ توست و من دانستم که چشمت در میان انبوه مردمان، چشمانِ مرا گرفت.
برای اینکه اگر یک دفعه دیگر بختم جوان شد و شانس با من یار شد و بار دیگر تو را دیدم من را بشناسی، همیشه همان روسری پلنگی را بسر خواهم کرد...
وقتی از تو مینویسم هیجان دارم من....تپش قلب و کمی دلهره و شوق نهان دارم من
کاش میشد اشاره ای کنم به مقام اعظمت...صد حیف بدهم سر اگر که لب باز کنم
پینوشت: شروعی که با «آقا»ی خودم نباشد نه در املا بلکه از هیچ منظری صحیح نیست.