به سرم افتاده دل رو / سوی دریا بزنم....................... رخت سفر ببندمو / قدم تو صحرا بزنم
چشمِ سـرُ ببـندمو / ســفـر کـنم به ناکجا.......................... قدری برم تو آسمون / سری به ابرا بزنم
قلبم را از ترس دزدیدن طرار
آنقدر میان سینه ام فشرده ام که دیگر
مچاله است و چروکیده مثل
صورت پیرزنی زیر بار سنگین غم های این دنیا...
درست است که دلم را دست کسی نسپرده ام اما
از خراش رهگذران توان صیانت اش نتوانم...
الهی محرمی! یک آشنایی!
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم .
یک لحظه احساس کردم قبلا اینجا بودم؛ از همون وقتایی که احساس میکنیم "این صحنه تکرار شده بود."
همین باعث شد اینجا احساس غریبگی نکنم و این خیلی خوبه.